کیاناکیانا، تا این لحظه: 12 سال و 2 ماه سن داره

کیانا، عشق مامان و بابا

19 ماهگی خانوم طلا

دختر نازم... 19 ماهگیت مبارک  اول اینکه می خواستم یک معذرت خواهی درست و حسابی ازتون بکنم مامانی به خاطر اینکه نتونستم چند ماه بیام و از شیرین کاری هات برات بنویسم عسلم. ماه پیش یعنی 18 ماهگیت، ماه خیلی سختی برای ما(مامان و بابا) بود به خاطر اینکه 2 تا اتفاق بد افتاد یکی: سفر شمال به همراه مامان آذر و بابا جواد بود که رفتی دریا و مبتلا به یک ویروس خیلی بد شبیه به آبله مرغون شدی و 24 ساعت تب داشتی و دومی اینکه: بعد از تزریق واکسن 18 ماهگیت که در تاریخ 24 شهریور زدی، تب بدی کردی و بی اشتها شدی و ویروس های عجیب و غریب اومدن سراغت عزیزم و چند روز بعد 48 ساعت بی وقفه تب داشتی و رفتیم بیمارستان دی و طبق معمول سراغ دکتر متواضع که من لق...
9 مهر 1392

آغاز سال 92

نازدونه ی مامان:  امسال تا لحظه ی سال تحویل انقدر بدو بدو داشتیم که نفهمیدیم چه جوری عید شد!!!! شب عید رفتیم خونه خاله آزاده و عمو پیمان و آقا شایان کوچولو رو دیدیم و زحمت کشیدند شام نگهمون داشتند و پلو ماهی شب عید رو که مامان آذر زحمتش رو کشیده بودند، دور هم خوردیم. (البته خودم هم همه چی آماده کرده بودم. یعنی خودمون هم برنامه سبزی پلو با ماهی رو تو خونه ی خودمون داشتیم). روز 30 اسفند هم بعد از سال تحویل چند تا عکس گرفتیم و رفتیم خونه مامان آذر و بابا جواد. عمو پیمان و خانواده هم اونجا بودند. یاد پارسال خودمون افتادم که شما تازه به دنیا آمده بودی و ما سال تحویل خونه ی بابا جواد و مامان آذر مونده بودیم. چقدر زود میگذره نفس مامان...
31 فروردين 1392

اولین سال تولد یک دونه ی مامان و بابا

نفس مامان: از اوایل این ماه یک احساس عجیب و غریبی داشتم. همش به یاد پارسال می افتادم و با خودم می گفتم: یعنی داره یک سال می شه که ما یک خانواده سه نفری شدیم. همش اون روزهای اولی رو که تو به دنیا اومده بودی، به یاد میارم. چقدر زود گذشت... دلم برای این یک سالی که گذشت تنگ می شه. حتی اگه راستشو بخوای دلم برای دیروزت هم تنگ می شه مامانی. دخترمون یک ساله شد خدای من. امسال کیانا چند روز زودتر با کیکی که خاله سهیلا و عمو همایون، خاله فرشته و آقای قدیانی به مناسبت تولدش، خونه مامان آذر و بابا جواد آوردن به پیشواز تولدش رفت. اما تولد اصل کاری رو 10 اسفند گرفتیم. کارهای کیانا در این ماه: 1- چهار دست و پا میره با سرعت زیاد 2- دستها...
15 اسفند 1391

اولین سوپ 91/06/25

کیانا خانم امروز برای اولین بار سوپ نوش جان کردند. خیلی هم دوست داشتند. از چند روز دیگه هم سوپ ماهیچه براتون درست می کنم عزیزم. الهی مامان فدات بشه که همه کارات به موقع هست.
2 اسفند 1391

اولین سرلاک 91/06/12

دخترم، عزیزم، نفسم : دیروز چک آپ ماهیانه شما بود، رفتیم خدمت آقای دکتر متواضع. خداروشکر... همه چیز عالی بود و آقای دکتر خیلی راضی بودند . وزن خانم طلا: 7/500، قد: 65، دور سر: 43 در ضمن مجوز شروع غذای کمکی رو هم دادند. من هم امروز با اشتیاق هر چه تمام تر به شما سرلاک دادم. تو هم مثل فرشته های مهربون نوش جان کردی و بعد از اون هم آب فراوون خوردی. خدا رو شکر می کنم به خاطر حضور شما تو زندگیمون . امروز مامانی شروع قطره آهن هم بود. اولش حالت تهوع بهت دست داد   ولی بعد قورتش دادی عزیزم . دوستت دارم دخترم ...
2 اسفند 1391

مهمونی خونه محمدحسین و مهرناز جون 91/06/07

عزیز دل مامان، امشب خونه محمدحسین و مهرناز جون دعوت داشتیم. منم اون پیرهن سفیده H&M رو تن شما کردم. خیلی خوردنی و ماه شده بودی و بغل همه رفتی و با همه هم عکس گرفتی. دوستت دارم عزیزم. حالا عکس ها روهم برات می گذارم نفسم. ...
2 اسفند 1391

واکسن شش ماهگی خانم طلا 91/06/06

گل پونه ی مامانی: امروز واکسن شش ماهگیت رو هم زدی نفسم. صبح به همراه بابا ایمان رفتیم خانه بهداشت و مثل همیشه خانم رادفر کلی ازتون استقبال کردند و از من هم به خاطر رسیدگی هایی که به شما کردم، تقدیر کردند. بعد از اونجا، بابایی مارو رسوند خونه مامان آذر. شما هم که واکسن زده بودی و کلی بی تابی میکردی و تب شدیدی هم داشتی (38/8). منم تا صبح بالای سر شما نشستم و مرتباً برای گل گلم روی پیشونی بلندت و زیر بغل نازنازیت، پارچه خنک می گذاشتم.  اینو بدون که نفس مامان و بابایی عزیزم   ...
2 اسفند 1391

خرید تل و گل سر 91/05/24

نفس مامان:  امروز ظهر با خاله کتی رفتم بازارچه و برای شما یک دونه تل آبی کشی به اضافه کش های رنگی کوچولو کوچولو خریدم. خونه که رسیدم از ذوقم با کمک خاله کتی موهاتو با کش سبز فسفری مثل گوجه بالای سرت بستم. مثل ماه شدی مامان. تازه امروز یه کار دیگه هم کردی مامانی.... اون هم این بود که وقتی که خونه مامان فائقه توی کریرت نشسته بودی، اون عروسک ماریه که به دسته کریرت وصل بود، دستهای کوچولوت رو بلند کردی و عروسک هاشو گرفتی. خیلی برام جالب بود. یاد اون روزایی افتادم که شما تازه به دنیا اومده بودی و وقتی شما رو تو کریرت می گذاشتیم به بابا ایمان می گفتم: کی می شه کیانا عروسک های کریرشو بگیره؟؟؟؟  خانم طلا، روزها به سرعت سپری می شن. از ...
2 اسفند 1391

آشنایی با آقای دکتر متواضع 91/05/18

دختر نازنینم، طی این چند روز گذشته خیلی ریفلاکس داشتی و فکر من و بابا ایمان رو حسابی مشغول خودتون کردی و بالاخره تصمیم گرفتیم که دکترتو تغییر بدیم شاید تاثیری بر این حال شما داشته باشه و با کلی پرس و جو با آقای دکتر متواضع آشنا شدیم. عصری که بابایی از سر کار اومد، سه تایی رفتیم مطب ایشون و با اجازه شما از ساعت 5:30 اونجا بودیم تا ساعت 9:50 که نوبتمون شد. آقای دکتر بعد از گرفتن شرح حال و کارهایی که از زمان تولد شما انجام دادیم گفتند که: از نظر من گوارش کیانا کاملاً سالمه و بیشتر از دارو به صحبت نیاز داره. و با این حال برای نازگلم سونوگرافی نوشتند که فرداش رفتیم بیمارستان دی و انجام دادیم و نتیجه رو برای آقای دکتر بردیم و خدارو شکر از 10 دقیقه...
2 اسفند 1391