کیاناکیانا، تا این لحظه: 12 سال و 2 ماه و 10 روز سن داره

کیانا، عشق مامان و بابا

آغاز سال 92

1392/1/31 0:59
نویسنده : مامان لیلی
883 بازدید
اشتراک گذاری

نازدونه ی مامان: 

امسال تا لحظه ی سال تحویل انقدر بدو بدو داشتیم که نفهمیدیم چه جوری عید شد!!!! شب عید رفتیم خونه خاله آزاده و عمو پیمان و آقا شایان کوچولو رو دیدیم و زحمت کشیدند شام نگهمون داشتند و پلو ماهی شب عید رو که مامان آذر زحمتش رو کشیده بودند، دور هم خوردیم. (البته خودم هم همه چی آماده کرده بودم. یعنی خودمون هم برنامه سبزی پلو با ماهی رو تو خونه ی خودمون داشتیم).

روز 30 اسفند هم بعد از سال تحویل چند تا عکس گرفتیم و رفتیم خونه مامان آذر و بابا جواد. عمو پیمان و خانواده هم اونجا بودند. یاد پارسال خودمون افتادم که شما تازه به دنیا آمده بودی و ما سال تحویل خونه ی بابا جواد و مامان آذر مونده بودیم. چقدر زود میگذره نفس مامان... خلاصه اینکه چند ساعتی اونجا بودیم . شام هم رفتیم خونه مامان فائقه و بابا علوی. همه شما رو که می دیدند کلی کیف میکردند و هزار ماشاا... می گفتند. آخه خیلی ماه شدی نفسم. چند روزی تهران بودیم و 6 فروردین تولد آرنیکا جون بود که دست مامان گلش درد نکنه. حسابی سنگ تموم گذاشته بود، رفتیم. خیلی هم خوش گذشت. 7فروردین حدودای 5 عصر به سمت ویلای خاله نیلوفر حرکت کردیم که با یک ترافیک سنگین روبرو شدیم و 1:30 نصفه شب رسیدیم. خیلی به من سخت گذشت. شما هم حسابی خسته شده بودی و حق هم داشتی. بابا ایمان طفلکی هم که دیگه نگو و نپرس. خلاصه اینکه 3 روز پیششون بودیم و خیلی هم بهمون خوش گذشت و بعد از این 3 روز، به سمت رشت حرکت کردیم که پیش مامان آذر و بابا جواد هم بریم. تا به اونجا هم رسیدیم، 9ه ساعت طول کشید و دیگه نگو و نپرس و به خودمون قول دادیم که از سال دیگه فقط یکی از مامان بزرگ و بابا بزرگا رو انتخاب بکنیم و باهاشون به سفر نوروزی بریم. همه چیز خوب پیش میرفت که چشمتون روز بد نبینه... ساعت 4 صبح روز 13 فروردین بود که با ناله های کیانا از خواب بیدار شدم و دیدم نفسم داره توی تب می سوزه. دیگه هیچ کس رو بیدار نکردم و فقط خدا می دونه چه جوری تا 7 صبح صبر کردم و بابا ایمان رو بیدار کردم و رفت داروخانه شربت استامینوفن خرید. شما هم هرچی بیشتر میگذشت، بیشتر بی تابی میکردی. خلاصه حدودای 10، 10:30 بود که به سمت تهران حرکت کردیم. در راه هم با شادی جون مرتب تلفنی صحبت می کردم و ازشون در مورد شما راهکار می گرفتم. این ویروس انقدر قوی بود که خانم طلا 4 روز بی وقفه تب داشت. حالا تو این حال و اوضاع بابا ایمان هم مریض شد. اون هم چه حال و روز خرابی. خلاصه کار من بعد از 1 هفته مسافرت شده بود مریض داری. خیلی سخت گذشت. انقدر که اصلاً دوست ندارم بهش فکر بکنم. 

از همه این حرفها که بگذریم ... از خانم خانوما بگم و کاراش:

1- یک روز دیدم یک لنگه از جورابش رو گرفته و روی پاهاش می کشه. داشتم ذوق مرگ می شدمهورا

2- عاشق ناخن گیره و ادای ناخن گرفت در می یاره

3- کشوهای کابینت آشپزخونه رو باز می کنی و هر چی توش هست بیرون می ریزی.

4- هنوز از صحبت کردن خبری نیست. خیلی زحمت بکشین یه ماما به زور می گی. راستی... جیش هم میگی... تلفن رو هم بر میداری و می خوای بگی الو و میگی "ا"

5- عاشق بابا علوی و بابا جواد و درناز و درسا و کیمیا هستی و بقیه رو که می بینی حسابی جیغ می زنی. خدا کنه که زود تر به حرف زدن بیفتی مامان. خیلی حرص می خوری و می ترسم که عصبی بشی. ولی نکته جالب اینه که منظورت رو می فهمونی. 

6- وقتی بهت می گم کیانا برام داستان بگو، انقدر خوشگل اد ، دو د، می گی که فکر می کنم دارم زیباترین داستان دنیا رو گوش می کنم. 

7- بوس کردنت که دیگه نگو... هر کس رو که می خوای بوس کنی با دهن باز می ری به سمتش. نا گفته نماند که یه وقتهایی تبدیل به گاز هم می شه.

8- کلیپس های مامانی رو بر میداری و می یاری و به موهای من می زنی و اه اه می گی. آخه هنوز زورت نمی رسه که بخوای بازشون بکنی عزیزم.

9- از اواخر فروردین ماه هم شیر پاستوریزه رو شروع کردیم. خدا رو شکر می خوری و دوست داری. البته طبق دستور آقای دکتر متواضع از نوع کم چرب. 

10- با شنیدن هر نوع موزیکی شروع می کنی به رقصیدن و با دستهای کوچولوت دایره می کشی. عاشق این حرکاتهات هستم نفسم.

11- دوست داری بشکن بزنی ولی نمیتونی و اداش رو در می یاری و انگشت شست و اشاره ات رو به هم می زنی. می میرم برات وااااااای

12- الان دیگه 8 تا دندون داری و نهمیش هم که کرسی سمت چپ هست، بیرون اومده. انگار باز هم در راه داری. ای خدا داستان این دندون ها تمومی نداره.

13- لی لی حوضک یاد گرفتی و خودت برای خودت انقدر خوشگل و به ترتیب انجام می دی که نگو و نپرس.

14- عاشق لپ تاپ مامان و بابایی. جرات نداریم از دست شما به سمتش بیائیم. دوست داری بیای بغل مامان و بابا و انقدر روی دکمه ها بزنی که دیگه بقیشو نمی گمچشمک

این هم چند تا عکس از فروردین ماه

روز 30 اسفند بعد از سال تحویل

30 اسفند

 

4 فروردین

ششم فروردین ماه تولد آرنیکا جون دوست داشتنی

تولد آرنیکا جون

 

 

 

 

 

 

 

 

هشتم فروردین ماه هتل نارنجستان

نارنجستان

کیانا جون و بابا علوی مهربون محوطه شهرک ونوش

بابا علوی

12 فروردین مامان قربونت بره الهی

12 فروردین

17 فروردین آخرین روز تعطیلات. کیانا در حال گذران دوران نقاهت. مامان برای اون چشمهای بی حالت می میره. تو رو به خدا لبهاش رو ببین

نقاهت

22 فروردین. دخترم قراره با دوستش(آرنیکا جون) برن پیک نیک. قبلش هم یک دوش گرفت. عاشق اون موهاتم مامانی

موهای خیس

یک روز خوب با کیانا و آرنیکا (پارک نزدیک خونه خاله سهیلا)

کیانا

آرنیکا جون

24 فروردین خونه خاله مهرناز و محمد حسین جون (داستانهای کیانا و امیرپاشا)

 

پاشاجان 

 دخترم برای داشتن تو خدا رو شاکرم که تو شادی زندگی مامان و بابایی و لحظه هایی که تو رو تو آغوش می گیرم، بهترین لحظه های عمرمه و حاضر نیستم این لحظه ها رو با هیچ چیز دیگه ای عوض بکنم.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (3)

شقایق (مامان آرنیکا)
16 اردیبهشت 92 16:12
عزیزم خیلی عالی بود ... ایشاا... که کیانای عزیزم همیشه سلامت باشه


ممنون شقایق جون. همینطور آرنیکای عشق و زندگی...
homayoonbaghestani@yahoo.com
6 مرداد 92 11:56
خداوند اين عروسك خوشگل وناز و براتون حفظ كنه اميدوارم همه شاهد بزرگ شدن وموفقيت اين عزيزان در زندگي باشيم


ممنونم عمو جان از لطف شما. همواره سلامت و شاد باشید.
جیران بخشنده
8 مهر 92 14:29
سلام من جیران هستم 14 سالمه و خیلی وقته وبلاگ کیانا جون رو میخونم دخترتون خیلی بامزست ولی لیلی جون خیلی وقته پست نذاشتین هم نگران شدیم هم دلتنگ


سلام جیران عزیز. من این چند وقت کم کار بودم و تقصیر من بود. به زودی وبلاگ دخترم رو آپ دیت می کنم گلم. ممنون از شما نازنینم.