اولین سال تولد یک دونه ی مامان و بابا
نفس مامان:
از اوایل این ماه یک احساس عجیب و غریبی داشتم. همش به یاد پارسال می افتادم و با خودم می گفتم: یعنی داره یک سال می شه که ما یک خانواده سه نفری شدیم. همش اون روزهای اولی رو که تو به دنیا اومده بودی، به یاد میارم. چقدر زود گذشت... دلم برای این یک سالی که گذشت تنگ می شه. حتی اگه راستشو بخوای دلم برای دیروزت هم تنگ می شه مامانی. دخترمون یک ساله شد خدای من.
امسال کیانا چند روز زودتر با کیکی که خاله سهیلا و عمو همایون، خاله فرشته و آقای قدیانی به مناسبت تولدش، خونه مامان آذر و بابا جواد آوردن به پیشواز تولدش رفت. اما تولد اصل کاری رو 10 اسفند گرفتیم.
کارهای کیانا در این ماه:
1- چهار دست و پا میره با سرعت زیاد
2- دستهاش رو به وسایل خونه می گیره و راه می ره
3- علاقه شدید به باز کردن درهای کابینت و کشوهای میز تلویزیون
فعلاٌ نه از راه رفتن خبیریه و نه از حرف زدن
امسال به دلیل اینکه خونه ی خودمون کوچولو بود و دوست داشتیم تولد کیانا جونمون رو مفصل بگیریم، خونه ی مامان آذر و بابا جواد گرفتیم و کلی مهمون دعوت گردیم. یک نکته قابل توجه اینه که کیانا به طرز عجیب و غریبی خانم بود. یعنی نه گریه کرد... نه غریبی کرد... نه بد اخلاقی کرد... حتی وقت شام یک ساعت خوابید...
این هم چند تا عکس از مراسم تولد
دست مامان لیلی و خاله آتوسا پر توان با این کار دستیها
دخترم دوست داشت که از کیکش مزه بکنه
این هم از میز شاممون
دخترم وقت شام خوابش می اومد که بغل عمه خانم خوابید
این هم اون پیراهن معروف که تو سیسمونی بابا ایمان بود و مامان آذر خیلی با سلیقه نگه داشتند و دادند به ما... من عاشقشم. آخر شب تن کیانا کردم و به همه هم توضیح دادم
بعد از رفتن مهمون ها تقریباً ساعت 3 نصفه شبه
الهی که عزیزم 100 ساله بشی