کیاناکیانا، تا این لحظه: 12 سال و 2 ماه و 11 روز سن داره

کیانا، عشق مامان و بابا

ذوق کردن کیانا

کیانای مامان و بابا امروز ظهرمن و بابایی دوتایی به شما سوپ ماهیچه دادیم که خوب نخوردی و بعد به توصیه بابا ایمان ظرفش رو عوض کردیم و به اون کمی ماست اضافه کردیم و شما با اشتهای بیشتری خوردی گلم. دخترم، جدیداً یاد گرفتی که ذوق بکنی. اون هم چه جوری؟؟؟؟؟؟؟ 1- دستهای توپلیت رو مشت می کنی. 2- چشمهات رو تا اونجایی که ممکنه باز می کنی. 3- لثه هات رو میگذاری روی هم و می خندی. یعنی من و بابایی عاشق این کار شمائیم عزیزم
12 آبان 1391

دختر مامان بالاخره نشست

الهی که مامان فدات بشه عزیزم الان ساعت 4:30 عصره و شما خیلی خوشگل نشستی روبروی تلویزیون و برای اولین بار داری سک سکه می کنی و بعد از مرتبه می گی: اه!!!! خیلی این کارت با مزه است. اون جغجغه ویولنی هم دستت گرفتی و تا جایی که می تونی توی دهنت فرو می بری. چند روزی هست که به تنهایی و بدون کمک بالش می نشینی. عاشقتم عزیز دلم ...
10 آبان 1391

چک آپ هشت ماهگی

دخترم امروز وقت دکتر متواضع داشتی که من و شما با آژانس رفتیم و بابایی هم از سرکار اومد پیشمون. آقای دکتر خیلی این ماه از وزن گیری شما راضی نبود و گفت برای اینکه خیالمون راحت بشه آزمایش ادرار بدیم که یه وقت خدایی نکرده عفونت ادراری نگرفته باشی.  این هم یک گزارش کلی از احوالات خانم طلا  وزن شما: 8/120قد شما: 61 دور سر:44/5 خدا کنه که چیزی نباشه عزیز دلم ...
9 آبان 1391

عید قربان

امروز به مناسبت عید قربان همه ی فامیل مامان فائقه، رودهن باغ دایی اکبر و خاله رویا به صرف دیزی دعوت داشتیم. خیلی خوش گذشت. هوا هم بسیار عالی بود. شما هم مثل همیشه خانم بودی. در ضمن کلی هم با آرمان بازی کردی.   دوستت دارم نفسم
5 آبان 1391

آب سیب

کیانای ناز نازی امروز عصر برات یک دونه سیب کوچولو رنده کردم و آبش رو از صافی رد کردم و حدود 30cc ریختم توی شیشه. نمی دونی مامانی وقتی مزه اش رو چشیدی خودتو چه شکلی کردی.  آخه نه اینکه الان فصل پائیزه، کمی سیب ها ترشه. به مامان فائقه که گفتم، گفت: باید یک حبه کوچولو قند توش می انداختی! خوب راست می گفت. از این به بعد حتماً اینکارو می کنم عزیزم.
24 مهر 1391

از خواب بیدار شدن و ...

کیانا جون امروز صبح با بابا ایمان رفتیم خونه مامان فائقه. نزدیک ظهر بود که با هزار زحمت شما رو خوابوندم توی اتاق بابا علوی، روی یک بالش نسبتاً بلند. تقریباً نیم ساعت از خوابت نگذشته بود که دایی علی اومد و از گوشه در یه سری به شما بزنه و دید که شما بیداری و  نشستی. اون هم برای اولین بار. وای... داشتم از خوشحالی بال در میاوردم. طبق معمول گوشی رو برداشتم و زودی به بابا ایمان خبر دادم و اون هم کلی شادی کرد.
23 مهر 1391

کارهای کیانا در هفت ماهگی

نازدونه ی مامان  1- خودش دوست داره بنشینه 2- موقع سوپ خوردن دستش رو میاره جلو که خودش قاشق رو بگیره. البته نه همیشه 3- خنده ی عمودی... به صورتی که زبونش رو می چسبونه به بالای دهنش 4- وقتی که روی پاک میگذارمش تا بخوابه، دوست داره به روی شکم باشه و خودش برای خودش لالایی بخونه. 5- همچنان موقع شیر خوردنش در حدود 1 تا 1:30 ساعت زمان به خودش اختصاص می ده. دخترم دوست داره که با آرامش شیر بخوره.   عاشقتم عزیزم ...
22 مهر 1391

جوجه کباب... به به

مامانی:  امشب برای اولین بار جوجه کباب با استخون خوردی. خیلی هم خوشگل خوردی.  الهی که نوش جونت بشه مامانی.  امشب به دعوت مامان آذر و بابا جواد، به همراه عمو پیمان و خاله آزاده رفتیم رستوران ریحون. کلی هم خوش گذشت.  ...
20 مهر 1391

یک روز با دخترم

عزیز دلم، کیانای مامان امروز همش با هم خونه بودیم و شما کمبود خوابت رو جبران کردی. آخه وقتی جایی می ریم شما خوب نمی خوابی. صبح که از خواب بیدار شدی بهت شیر دادم نفسم و تا نزدیکای ظهر بیدار بودی و بعد موز نوش جان کردی که حدود 1/4 اونو با اشتها خوردی و خوابیدی. حدودای 2:30 بود که بیدار شدی و سوپ عدس 90cc میل فرمودید و آب نوش فرمودید و بعد از 1 ساعت یعنی ساعت 4 شیر براتون آماده کردم و خوردی و دوباره لالا کردی. الهی مامان فدات بشه. نمی دونم چطوری شکر خدای مهربونو به جا بیارم. الان ساعت 6 عصره و صدای اذان داره از مسجد سر کوچه به گوش می رسه و شما هم کم کم داری بیدار می شی و خونمونو دوباره روشن می کنی.
18 مهر 1391